جيگرمجيگرم، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
قلوه هاقلوه ها، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
قلبمقلبم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

گل دخترا

بدون عنوان

گل دخترام سلام.   اينروز ها دچار ضعف شديدم شايد بخاطر روزه ها باشه شايد هم ديگه كم كم دارم پير ميشم اما خيلى اذيتم. مچ دست راستم طورى درد ميكنه كه گاهى قاشق رو نمى تونم بردارم و توى اين شرايط سخت وجود شما ها برام التيامِ    (البته بماند كه علت اين خستگى ها و ضعف ها خود شماييد،بس كه ماشاالله كار وزحمت داريد)       بخصوص جيگرم كه خيلى خانومِ و سعى ميكنه كمكم كنه. امروز كه خيلى حال ندار بودم بعد از غذا دادن به شما رفتم تو اتاق  ،صداى ظرف وظروف شنيدم عصبانى از جا بلند شدم چون فكر كردم قلبم باز دوباره رفته سر كابينت ها    اما ديدم جيگرم داره ظرفهاى توى ظرفشويى رو ميشوره و يه صندلى هم گذاشته هر ...
15 مرداد 1392

بدون عنوان

گل دخترا سلام.   امروز دوم رمضان است و تولد قلبم به تاريخ قمرى ،و براى من ياد آور سختترين روزهاى زندگيم. روزى كه قلبم متولد شد و برايم نوع ديگرى از مادر بودن را آفريد. اصلاً مادرى و زنيتم با او كامل شد. شايد خواست خدا هم از آفرينش او برايم همين بود. اينكه من كامل تر و عاقل تر بشم. هم دوران بارداريش برايم متفاوت بود و هم به دنيا آمدنش. در زمان بار دارى فقط وقتى كه توى شكمم تكون ميخورد يادم مى آمد كه كودكى در شكم دارم. داىماً در حال فعاليت بودم و با وجود قلوه هام وقت رسيدن به خودم رو نداشتم و قلبم با صبورى تمام همكارى كرد. بعد از زايمان هم انگار كه نه انگار من جراحى شدم،بسيار سرحال و بدون درد از بيمارستان اومدم خونه ى خودمون. البته ...
20 تير 1392

بدون عنوان

سلام گل دخترا. از سفر برگشتيم،يه سفر اتفاقى و عجله اى كه بسيار هم خوش گذشت(شايد بخاطر اينكه هيچ شخص مذكرى باما نبود). داستان سفر ما از اونجا آغاز شد كه بابايى از سه هفته ى پيش وتا هفته ها ى آينده بخاطر سر و سامان دادن كارهايش از ساعت شش صبح از خونه بيرون ميرفت و ده شب برميگشت و از خستگى زود خوابش ميبرد ومن هم غرغر كه اين طورى نميتونم ، خسته شدم. بهمين خاطر تصميم گرفتم دست شما رو بگيرم برم سفر و بابايى هم كه ميخواست از غرغر هاى من خلاص بشه هيچ مخالفتى نكرد. بايد جايى ميرفتيم كه هم راحت باشيم و هم نيروى كمكى باشه و از اونجايى كه مامان جون اومده اهواز و عمه ها تنها بودن راهى تهران شديم واولين سفر تنهاييمون رو آغاز كرديم. سفر بسيار دلچسبى ...
1 تير 1392

بدون عنوان

گل دخترا سلام. طى يك عمليات انتهارى اومديم سفــــــــر،البته بدون بابا. فكرش رو بكنيد چه سختى رو به جون خريدم. الان تهرانيم،پيش عمه ها. جزييات سفر رو بعداً واستون مينويسم.....
27 خرداد 1392

بدون عنوان

گل دخترای نازم از طرف مامان دخترا به یه بازی وبلاگی دعوت شدم . براتون یادگاری می زارم تا یه چیزایی از مامانی بدونید....     ١-بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟ افتادن تو آب     2-اگر 24 ساعت نامریی میشدی چیکار میکردی؟ با دوچرخه از روى پل كارون ردميشدم(دوست دارم بادى كه از رودخونه مياد بپيچه توى موهام)     3-اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 تا 15 حرفی رو داشته باشه چی آرزو میکنی؟ همسرم عاشق ماشينBMWهست،از غول چراغ ميخوام واسش آخرين مدلش رو فراهم كنه     4-از میان اسب ، پلنگ ، سگ ، گربه و عقاب کروم یکی رو دوست داری؟ اسب     5-کارتون مورد علاقه دو...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

گل دخترا سلام. بعضى وقتا يه كارهايى مى كنيد كه الان دوست ندارم انجام بديد ولى بعدها بلــــــــه. از جمله اين كارها اينه كه خدا يى نكرده اگر تلفن خونه زنگ بزنه واى كه همگى با هم هجوم ميبريد سر گوشى بيچاره و هر كسى كه پشت خط باشه بايد يه عالمه با تك تكتون حرف بزنه تا به من برسه تمام حرف هاش يادش ميره.     يا اينكه اگر بخوام گياهان توى خونه رو آبيارى كنم همگى دلسوز شده ومى خواهيد به من كمك كنيد.    يا ديگه اينكه اگر به آجى بزرگه بگم تلوزيون رو روشن كن شما ها هم به دنبالش... كه ديگه تلويزيون بد بخت چند وقتى كه قاطى كرده وخود بخود خاموش ميشه و خيلى كارهاى ديگه كه بس كه حرص مى خورم يادم ميره.... اى كاش ببينم چند سال ديگه ...
11 خرداد 1392

بدون عنوان

گل دخترا سلام. اينروز ها حال و هوام عوض شده. ياد دوران خوب و سخت بارداريم سر قلوه نانازى هام افتادم. آخه همچين روزا يى بود كه توى سفر به حرم امام رضا فهميدم باردارم ،ولى به عشق زيارت آقا به سفر ادامه داديم. حالا هر سال اين موقع ها تلخى و شيرينى هاش يادم ميوفته،آخه اين باردارى خيلى برايم متفاوت بود. وحالا بعد از گذشتن من از اون روزا نوبت زن داييتون شده و من دوباره به اميد خدا مى خوام عمــــــــه بشم. حالازن دايي برايم تكرار اون روزهايم است ،ولى نه به آن سختى. از خدا مى خواهم بارداريش را با وجود دختر كوچولوى چهار ساله اش به خير وخوشى بگذراند و يه نى نى سالم بهشون بده، همان جور كه به من ......            ...
7 خرداد 1392

بدون عنوان

گل دخترا سلام. بالاخره غول بى شاخ و دم آبله مرغون بساطش رو جمع كرد و از خونه ى ما رفت(البته با توجه به اخبار رسيده الان خونه ى دايى مامانيتون به سر ميبره و اونها رو گرفتار كرده. ولى فكر نكنم هيچ جايى مثل خونه ى ما مونده باشه)..... اصلاً فكر نمى كردم انقدر مريضى سختى باشه.  چند روز اول تب و بد اخلاقى، روز هاى بعدسوزش و روز هاى آخر هم خارش. روز هاى بدى بود، بيشتر براى من شايد....ولى به قول اطرافيان بهتر كه زودتر گرفتيد. هرچى بود گذشت و حالا ما مانديم با چندجاى زخم روى پوست قشنگتون كه اميدوارم نمونِ. البته هنوز به روال قبل برنگشتيد هنوز بد اخلاق و كم غذاييد (بجز دختر جيگرم كه يه خانمِ تمامِ و همه ى سختى اين مريضى رو تحمل كرد تا من كمتر...
5 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل دخترا می باشد