بدون عنوان
سلام گل دخترا.
از سفر برگشتيم،يه سفر اتفاقى و عجله اى كه بسيار هم خوش گذشت(شايد بخاطر اينكه هيچ شخص مذكرى باما نبود).
داستان سفر ما از اونجا آغاز شد كه بابايى از سه هفته ى پيش وتا هفته ها ى آينده بخاطر سر و سامان دادن كارهايش از ساعت شش صبح از خونه بيرون ميرفت و ده شب برميگشت و از خستگى زود خوابش ميبرد ومن هم غرغر كه اين طورى نميتونم ، خسته شدم. بهمين خاطر تصميم گرفتم دست شما رو بگيرم برم سفر و بابايى هم كه ميخواست از غرغر هاى من خلاص بشه هيچ مخالفتى نكرد.
بايد جايى ميرفتيم كه هم راحت باشيم و هم نيروى كمكى باشه و از اونجايى كه مامان جون اومده اهواز و عمه ها تنها بودن راهى تهران شديم واولين سفر تنهاييمون رو آغاز كرديم. سفر بسيار دلچسبى بود و عمه ها تمام تلاش خودشون رو كردن تا به ما خوش بگذره و البته با تمام سختى ها ،خوش هم گذشت.
درسته كه بدون بابا سفر كردن برامون سخت بود و جاى خاليشو حس ميكرديم ولى تجربه ى خوبى بود و دوست دارم باز هم تكرار بشه....
دوستتون دارم بيشتر از پــــــــيش